احساس ناخوشی دارم، کاش میتوانستم آدمها را خاموش کنم، آدمهایی که بلند بلند فکر میکنند. دختری که اینجاست دقیقا همین مشخصات را دارد، با خودش حرف میزند، میگوید بروم غذا درست کنم، نمک بریزم، حالا بشقاب بیاورم و... میدانید خیلی کلافه ام میکند. همهی این روزها کلافه ام. آن کارگاه مجسمه سازی هم دود شد و به هوا رفت. پیام داد و گفت: به دوستت بگو نیاد کار او نیست. حق دارد من هم اگر میدیدم یک نفر تمام آن گچهای بیچاره را هدر میدهد همین را میگفتم. و من هم نتوانستم تنهایی بروم آنجا و آن پیرمرد وراج را تحمل کنم. چقدر زندگی زمخت است. ادمها مثل کنه میخواهند به من بچسبندو ولی هنوز گاه گاهی به کله پرتقالی فکر میکنم. میدانم تمامش کرده ام واننقطه خیلی وقت است که دچارمان کرده .. و شروعش هم مثل تماشای تکراری تام وجری است با پایان ناخوشایندش..کاش میفهمیدم کلهی من چه شکلیست.. یا لااقل کجا جامانده.. یاد حرفهای بلوط میافتم ک میگفت تنهاست و تنها هم خواهد ماند. اما میدانم روزی درخت سرو سبزی نزدیکی دستهایش جوانه میزند.. اما من نه خورشید میتوانستم باشم و نه هیچ ستاره و دریایی.. من همان درخت چنار بودم که فقط برای این قد کشید تا تنها بماند.
کتاب «سهگوش در گذر زمانمتاسفم، ولی باید بگویم امروز خیلی صبح جالبی نداشتم، انقدر ظرفها را شستم و این ور و آن ور را دستمال کشیدم که شاید بتوانم همه چیز را فراموش کنم، ولی یک جای دیگر کار میلنگید. باید اول از همه ذهنم را دستمال میکشیدم. گریه کردم و آهنگ سرزمین من دریا دادور را گوش کردم. به راستی کاش اسم من دریا بود.. و من هم مانند دریا.. کمیبا سر و کلهی عروسکم ور رفتم تا بتوانم یک چیز معقولی درست کنم و کمیمشغول باشم. اتفاق خوبی بود آرام شده بودم. تلفنم را برداشتم و با زهرا صحبت کردم. چقدر این روزها نیاز به حرف زدن و شنیده شدن دارم. در مورد مانتوی نارنجی تا چای آن روز حرف زدیم. زهرا میگفت لپ تاپش را میخواهد به من هدیه بدهد. از همان موقع خیلی خوشحالم و فکر میکنم چقدر تمام کارهایم راحت تر پیش میرود. بلوط هم میگفت دیدی گفتم، دیدی درست میشود . بلوط آدم بسیار مهربانیست و همیشه حرفهایم را گوش میکند. به بلوط دربارهی کارگاه مجسمه هم گفتم و دربارهی آن پیرمردی که امیدوارم مهربان بماند.
فصل دوم انیمه ناکجا آباد موعود هورااامیدونی . من هیچ چیز و دیگه باور ندارم
نه خودمو
نه آدمهارو
نه حرفهارو
نه اتفاقهارو
و نه حتی این زندگی و
فکر میکنم همه چیز یک فریبه
فریبی که مدام داره بهم دهن کجی میکنه
امروز زنگ زدم برای یک آگهی، کارگاه مجسمه سازی، امیدوارم مثل نامش جای جذاب و قشنگی باشد و اهالی آنجا یادشان برود من دخترم و آلارمهای جنسیشان را خاموش کنند.
یک با یک برابر نیستفردا باید ماهیچههای پا را کار کنم و حداقل ده تا طراحی از آنها را تا شب آماده کنم، مدام به این فکر میکنم کاش میشد یک اسکلت داشته باشم و بعد برایشان ماهیچه بچسبانم.
یک با یک برابر نیستتعداد صفحات : 0